روزی دیگر با تو
تمام این مدت حواسم به ساعت بود. هر6 ساعت یا آمپول بود یا شیاف. آخرین ساعتش هم میافتاد دوازده شب. هرجاکه بودم باید تا 12 شب برمیگشتم خونه تا مبادا جادوی تو باطل شه. سه ماه سیندرلایی بودم که هر جا که بود باید کفش بلورش رو تا وقت معین می رسوند خونه. دیروز نوبت دومین ملاقاتمون بود. بعد از کنترل فشار و وزن من نوبت به پرسیدن احوال تو رسید. عزیزترین دوربین روی شکمم به لغزش دراومد تا تصویر تو روی مانیتور ظاهر شه. بی خبر از احوال دنیا توی رختخواب شیشه ایت دراز کشیده بودی. خیالم راحت شد که نه تپش های بلند قلبم تونسته خواب قشنگت رو به هم بریزه نه سرک کشیدن به خونه ی کوچیکت. لبخند دکتر مطمئنم کرد که این زیبای خفته حالش خوبه. دوست داشتم این اسکنر ا...